مدح و مرثیۀ حضرت زهرا سلاماللهعلیها
آفــریــدنــد مــرا بــنــدۀ مــولا بــاشــم پس جـفـاکـارم اگر طـالـبِ دنـیـا بـاشـم از عدم تا به وجود این همه راه آمدهام تـا کـه خـاکِ قـدمِ فـضّـۀ زهــرا بـاشـم به حـرمخـانـۀ او تا به سـلامـت بـرسـم راهش ایناست که من اهل تبـرّی باشم از سر سُفـرۀ پر بُـرکـتِ بـانـوی جهان میرسد روزی من؛ ساکـن هرجا باشم او اگر خواسته باشد که به من درد دهند عین جـهـل است که دنـبـال مداوا باشم میرود قـیـمـت من پـیـش خـدا بـالاتـر هرچه در خـدمت صدّیـقـۀ کـبری باشم من صدا خـواستهام تا که صدایش بزنم با وضو بوسه به خاک کف پایش بزنم یک دعـای سحـرش مـردم دنیا را بس لـقـمـه نـانی ز کـرمخـانـۀ او ما را بس تلـخ کـامـیم ولـی مـزّۀ شـیـریـنی هست تاکه «یا فاطمه مولاتی اغیثینی» هست احـتـیاجـیـم تمـامـاً به تو ای خـیرِکـثـیر که حقیریم و فقـیریم و یتـیـمـیم و اسیر من در اسماء و صفاتت عظمت را دیدم از مـقـامـات بـلـنـد تو چـنـین فـهـمـیـدم که تو از هر نظری مثل خـدا یکـتـایی «دُرّةُ البحـرُ شرف» فـاطـمه الزَّهـرایی سـیّده؛ نـوریـه؛ حـانـیـه و عَـذرا هستی «مُهـجـةُ قـلب نـبی»«اُمّ ابیهـا» هستی عـالــمـه؛ زاهـده و عــابــده و قَــوّامـه راضیه؛ مرضیه؛ حوریّهای و صَوّامه « لیلةُ القـدرِ» علی «والدهُ السّـبـطیـنی» همه نسبت به تو دارند به گردن؛ دِینی به امامی که فقط در خُور همتایی توست شرط ایمان؛ بخدا حُبّ و تولایی توست به تو سوگند بهشت از نِعَم و رنگ و لعاب هرچه دارد همه از جلوۀ زهرایی توست نـیست مـافـوقِ جـلال تو جـلال احـدی جز خداوند که خود شاهد والایی توست چادرت صاحب اعجاز پیمبر گونهست تازه این ذرّهای از قدرت دنیایی توست پـدر امّت مـرحـومـه، مـحـمّد؛ نُـه سال مـحـو در مـرتـبـۀ اُمّ ابـیـهـایـی تـوست صحبت از باغ فدک نیست؛ که دنیا همهاش دانۀ کـوچکی از خرمن دارایی توست مـادر لـؤلـؤ و مـرجـان خـدایـی زهـرا مـحـور دائم اصـحـاب کـسـایـی زهـرا حـدّ اعـلای حـیـا؛ اوج نـجـابت هـستی صاحب نابترین گونۀ عصمت هستی پـارههـای سـنـد بـاغ فـدک مـیگـویـنـد « سـند محـکـم اثـبـات ولایت هـستی» حججُ الله عَلیَ الخَلـق امـامـان هـسـتـند و تو بر تکتک این طایفه حجّت هستی طبـق تـصریح خـداونـد به قول لولاک تو هـمان عـلّت عـالـیّـۀ خـلقـت هـستی از همان روز که انـوار شما ساطع شد تـا ابـد ضـامـن ابـقــاء ولایـت هـسـتـی دسـتپـروردۀ این مـکـتـبـم و مـیدانـم دستـگـیر همه در روز قـیـامت هـستی تو همانجا که خدا هست اقـامت داری تو شریعت؛ تو نـبّوت؛ تو امامت داری خشتی از خانۀ سبزت به جنان میارزد نخی از چادر تو بر دو جهان میارزد چارده آینه در نقش تو یکجا جمع است هرچه خیر است درِ خانۀ زهرا جمع است در مصلّای خودت رو به خدا میکردی تا دم صبـح به همـسایه دعـا میکـردی پدرت آخر کار اجر رسالت میخواست فقط از مردم این شهر مودّت میخواست قـصدشان بود که دور تو طوافی بکنند قـول دادند که یک روز تـلافی بـکـنـند نـاروا بود که پـاداش تو سـیـلـی بـاشـد چـشم تو کاسۀخون؛ روی تو نیلی باشد نـاروا بود که در شـعـله بسـوزد مویت با در سـوخـتـه درگـیر شـود پـهـلـویت ناروا بود که مسـمـار چنین سُرخ شود در و دیوار پس از سقط جنین سُرخ شود پشت در غَش کنی و سطح زمین سُرخ شود چـشمهای عـلیِ خـانهنشـین سُـرخ شود دستت از کار پس از ضربۀکاری افتاد «وقت افـتـادن تو ایـل و تـباری افتاد» پس از ان روز که آئینۀ عمر تو شکست گُونۀ راستِ فرزند تو بر خاک نشست همه دیـدند که تـشنهست کسی آب نبُرد «مـادر آب کجایی پسرت آب نخورد» |